۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

هژبر یزدانی درگذشت



هژبر يزداني، دامدار و ثروتمند مشهور سنگسري كه پس از انقلاب ايران را ترك كرده و در كاستاريكا ساكن بود، درگذشت. آن چه در پي مي‌ آيد، نگاه يك نويسنده صاحب نام ايراني است كه در غربت روزگار مي گذارند درباره هژبر و فعاليت هاي او.

عباس معروفي نويسنده اي كه بشتر او را با كتاب سمفوني مردگان اش مي شناسند درباره هژبر يزداني نوشته است:

هژبر يزدانی سرمايهدار معروف و افسانهای همين نيم ساعت پيش درگذشت. او متولد سنگسر بود و از دامداری به آن ثروت هنگفت رسيده بود. مردی شيکپوش، خندان، و مردمدار که هميشه با فکرهای ويژه در هر صنعتی ابتکارهای خودش را به کار میبست تا به بهترين شکلی صنعت و کارش را به رونق و اوج برساند.

به عنوان مثال دامداری در مرام او تنها به گوسفند ختم نمی‌شد. در کنار و به موازات دامداری، او اقسام لبنيات، فرآوردههای گوشتی، کارخانهی پشمبافی، صنعت روده، چرم سازی، کارخانه و فروشگاه زنجيرهای "کفش ايران"، و کود طبيعی و چيزهای ديگر به هرکدام شخصيت مستقل میبخشيد و تمامی زير مجموعهها را شخصاً مديريت میکرد. يا کشت و صنعت پنبه که انتهای مجموعه به کارخانهی پارچهبافی پاکريس در سنگسر ختم میشد؛ مجموعهای که میتوانست و میبايست تحت مديريت خودش سی هزار کارمند و کارگر را با حق مسکن در منطقهی سنگسر پوشش دهد. او اين کارخانه و خانههای سازمانی پاکريس را برای جوانان سنگسر ساخته بود. اما انقلاب شد، و حالا کارخانهی مزبور لک و لکی میکند. میگويند فقط ده درصد آن را مورد بهرهبرداری قرار دادهاند، بقيه اش خوابيد. و اما در خانههای سازمانی پاکريس آدمهای بسياری زندگی میکنند، بچهدار میشوند، نماز میخوانند، روزه میگيرند، و به جان رهبر درود میفرستند.

هژبر يزدانی در ضلع شمال غربی ميدان ولی عصر يک ساختمان و پاساژ بزرگ داشت که متعلق به "ری گاز" بود؛ ری گاز مثل بانک ايرانيان يا کارخانه قند فريمان يا قند اصفهان، بخشی از مجموعهی تحت مديريت او که پس از انقلاب به عسگراولادی رسيد. میگفتند اين بخش از اموال هژبر يزدانی را عسگراولادی سيزده ميليارد تومان قسطی از بنياد مستضعفان خريده است.

آنچه من به عنوان يک آشنا بايد بگويم اين است که هژبر يزدانی در عمرش هرگز وارد باندهای فساد نشد، برخلاف آنچه نوشتند و گفتند، او نه قتلی انجام داد، نه نان کسی را بريد، نه قمار کرد، و نه اهل تفريحات مردانه بود. مردی بود خانواده دوست، که در زمان اوج، شصت و هشت هزار نفر (اعم از کارگر و کارمند و خانوادههايشان) در مجموعههای او با کمال رضايت نان میخوردند.

يادم هست چند سال پيش از انقلاب هرکس از مردم سنگسر ورشکست میشد میرفت سراغ هژبر يزدانی. او دست آدمهای زمينخورده را میگرفت و فرصت ديگری در اختيار آنها می گذاشت تا بلند شوند و پروبال بگيرند و آبرويشان حفظ شود.

من او را چند باری ديده بودم. يکی دوبارش مراسم تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ بود که در خانهاش در دزاشيب خرج میداد. خودش برخلاف هميشه که با لباس سفيد يا رنگ روشن ظاهر میشد، در مراسم محرم سياه میپوشيد و همان دم در سالن پذيرايی مینشست و همهی حواسش به اين بود که مهمانها به درستی و با احترامات فائقه پذيرايی شوند.

آدم خوبی بود. مردم سنگسر اين را میدانند. دوستش دارند و برای او احترام فوقالعادهای قائلند. اما پس از انقلاب، از راه رسيدگان برای مصادره و غارت اموالش نياز مبرم داشتند که بگويند او قاتل و زنباره و ميخواره و بهايی و يهودی و ضد انقلاب و دزد و مفسد و نامرد و کمونيست و ليبرال و آمريکايی و عضو کانون نويسندگان و نوکر شاه بوده است. حتا يک نفر گفت با چشمهای خودش ديده که او يک کارگر مؤمن روزهدار را که زنش دوقلو حامله بوده کتک زده و حقش را خورده است. چيزهای ديگر هم دربارهی او گفتند و نوشتند، اما همهاش دروغ بود. دروغ شاخدار؛ مثل دروغی که در انتخابات رياست جمهوری گفتند و حق مردم را خوردند.

با اين همه من که می دانم او کی بود و چقدر به مردم و ايران خدمت کرد. حتا اگر اين چند سطر را هم نمینوشتم، مردمی که از ابتکار و همت و بزرگواری او صاحب خانه و زندگی و شغل شدند، آنها خوب میدانند که هژبر يزدانی چقدر به ايران خدمت کرده است.

هژبر يزدانی پس از انقلاب به کاستاريکا گريخت، و تا همين نيم ساعت پيش در شهر سن خوزه زندگی میکرد. قرار است فردا او را در همان شهر به خاک بسپارند؛ در کنار مزرعهاش، جايی که بر تابلو بزرگی نوشته شده: سنگسر.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر